ناگهان شوهرش سراسيمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، يه کم بيشتر کره توش بريز….
واي خداي من ، خيلي زياد درست کردي … حالا برش گردون … زود باش
بايد بيشتر کره بريزي … واي خداي من از کجا بايد کره بيشتر بياريم ؟؟ دارن ميسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هيچ وقت موقع غذا پختن به حرفهاي من گوش نميکني … هيچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! ديوونه شدي ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادي ؟؟؟ يادت رفته بهشون نمک بزني … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خداي بزرگ چه اتفاقي برات افتاده ؟! فکر ميکني من بلد نيستم يه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامي گفت : فقط ميخواستم بدوني وقتي دارم رانندگي ميکنم، چه بلائي سر من مياري.
طرح آمارگيري خانوار:
- شما چند تا بچه دارين؟
- دو تا
- ولي تو شناسنامه که نوشته سه تا.
- اونو ميگي؟ دکور خونست. کامپيوترو خريديم تو کارتونش بود. اشانتيونه کامپيوتره. فقط وقتهايي که اينترنت قطع ميشه ميره بيرون يه دوري ميزنه
=))
تو دستشويي پارک بودم که ديدم يکي داره در ميزنه.....
بعد از 10 ثانيه گفت : سلام چطوري؟
منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسي!
گفت: چيکار ميکني؟
گفتم:آدم اينجا چيکار ميکنه؟!؟
... ... ... دوباره گفت :ميتونم الان بيا اونجا؟
عصباني شدم گفتم:نه هنوز خودم کار دارم
يهو ديدم داره ميگه:
"من بعدا بهت زنگ ميزنم. الان يه ديونه اي تو دسشويي داره جواب سوالاي منو ميده."
ديگه نميخواستم بيام بيرون
حتما بخونيد..
خونه ي يه بنده خدايي دعوت بوديم ، بعد يه دختر کوچولو داشتن ,منم مغزم به خاطرِ يه موضوعي کلاً هنگ بود ، بچه رو به روم رو پاي مامانش نشسته بود ,هي ميگفتم بيا پيش عمو سارا جان ، بيا عزيزم ، بيا يه بوس بده ...خلاصه در حال بفرما زدن بودم که با ضربه ي آرنج دوستم مواجه شدم !گفتم چته ؟مگه مرض داري ؟گفت: دِ نـَـه دِ احمق سارا اسم مامانست ، اسمش ساريناست !!تا آخر مجلس يه گوشه نشسته بودم، فقط مثه احمقا در و ديوار رو نيگا ميکردم !! :|
داشته باشي... چرخ پرايد عشقمم نيستي!!!
گرم شد...عشق شد...يار شد...تار شد...بد شد...
رد شد...سرد شد...غم شد...بغض شد...اشك شد...
آه شد...دور شد...گم شد...
قديمي ولي خيلي باحال ....حتما بخونيد....
دختر :من امروز عمل باز قلب دارم
پسر :مي دانم
دختر :دوست دارم
پسر :من عاشقتم عزيزم
.
....
.
دختر به هوش مياد
دختر :اون کجاست
پدر:تو نمي داني چه کسي قلبش را به تو هديه کرده؟
دختر:اون.. .(شروع کرد به گريه)
پدر :شوخي کردم رفته دستشويي الان بر مي گرده:)))))
يک هميشه يک است. شايد در تمام عمرش نتوانسته بيش از يک باشد.
امابعضي اوقات مي تواند خيلي باشد:
يک دنيا ،
...
يک سرنوشت ،
يک خاطره ،
يک عشق پاک،
و يا " يک دوست خوب
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
این که نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس من که طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدوت تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیج وقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتیم
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اون که واسه انتقامم از تو انتخاب شد
اگر در دنیا فقط یک زن بد وجود باشد همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست. “ضرب المثل روسی”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مرد مثل همان خروسی است که خیال می کند خورشید تنها برای این طلوع می کند که صدای قوقولی قوقوی او را بشنود. “جرج الیوت ”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دقت کردید تمام بیچارگی زلیخا از روزی شروع شد که؛ یوسف را به غلامی قبول کردند.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
زن بدون مرد مثل یک ماهی بدون دوچرخه است!
“گلوریا استاینم ”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خدایا در آفرینش مردها کیفیت را فداى کمیت نکن
کمتر خلق کن ولى آدم خلق کن!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مردها را باید کشت
جور دیگر باید زیست …
الهی ! به مردان در خانه ات / به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنانکه در بچه داری تکند / یلان عوض کردن پوشکند
به آنانکه باذوق و شوق تمام / به مادرزن خود بگویند: مامان
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
بابام به مامانم سپرده جمعه ها هفت صبح بیدارش کنه؛ بگه “امروز جمعه است ، بگیر بخواب!” به حق چیزای نشنیده!!!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
چرا روان درمانی مردها کمتر از زنها طول میکشه؟ چون معمولا باید در روان درمانی به دوران
کودکی بازگشت و مردها همیشه در همون دوران به سر می برند!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد ولی زن باید روی آینده خودش خط بکشد.
“سینکلر لوییس”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مردها جنگ را دوست دارند چون بخاطر جنگ ظاهری جدی پیدا میکنند و این تنها چیزیست که نمیگذارد زنها بهشان بخندند. “جان رابرت فاولز”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
جوک مردان فمینیستی خنده دار
عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است. “کاتلین نوریس”
تنها یکی از ۱۰۰۰ مرد، رهبر مردان دیگر می شود. ۹۹۹نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند. “گروچو مارکس”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دیدین این پسرای دم بخت میگن: من قصد ازدواج ندارم؟
یکی نیست بهشون بگه آخه عزیز من!
ازدواج که قصد نمی خواد! پول می خواد که تو نداری!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
لیلی شدم مجنون شدی، شیرین شدم فرهاد شدی
حوا شدم بعید می دونم آدم بشی!!!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
هر زنی از سر هر مردی زیاد است! “ژان پل سارتر”
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
بعضی از پسرا رو که میبینم دلم میخواد بهشون بگم:
خوشکل خانوم کدوم آرایشگاه میری !!!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
شما آقا پسری که ابروهاتو ور میداری که خوشگل بشی، فقط با یه ابرو ورداشتن که خوشگل نمیشی، باید رژ بزنی، دامنم بپوشی که ناز بشی!
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی...
خیالت همه جا با من است
اما
دلم گرمای بودنـــــــــــت را می خواهد
نه سردی خیالـــــــــت را
به سادگی آمد
به سادگی عاشقش شدم ...بـه سـادگـی رفـت
بـه سادگـی او را بخـشیـدم
حالـا مانـده ام چگـونه بـدون او
بـه سادگـی زندگـی کنـم
خدایا! این روزها زمان چقدر تند برایم می گذرد
نمی دانم!
خوشی هایم فراوان است یا دردهای این دنیا شمارش روزها را از یادم برده.
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
دانستم;
باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید
خیلی زیباست حتماً بخونید
سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...
نمی دانم چه باید گفت
ولی
تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.
چرا که خود می دانی چه سخت است تنهایی.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست
وقتی که دیگر نبود ،
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت ،
من در انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
من او را دوست داشتم.
وقتی که او تمام کرد ،
من شروع کردم .
وقتی او تمام شد ،
من آغاز شدم .
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مردن ...
بگذار یک دل سیر به درخت ها نگاه کنم
شاید شاخه ای در دلم سبز شود
انوقت می توانی در پاییز ان را بشکنی
وهیمه ی اجاقت کنی
برای لحظه ای که می تواند چشمهای خیس تو را گرم کند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
سردی دست ها...
در اوج شقاوت موروثی زبان ها...
دنبال چه می گردیم ما؟
در کوچه پس کوچه های زندگی
چقدر سخت است اگر
کوچه ی دوست داشتنی ات
بن بست از آب درآید.
توقع بالایی است
اگر بخواهی کسی
برای كشتنم نيازی به خشونت نيست
از من كه دور و دورتر شوی
نفس كشيدن از يادم می رود
معلمم به خط فاصله میگفت : خط تیره
حتماً میدانسته که فاصله چه به روز آدمها می آورد
تعداد صفحات : 3
پودر گیاهی ماریانا تنگ کننده واژن
----------------------